اعظم سلاطینی، همسر جانباز شهید مرتضی بابای خراسانی، بیش از 40 روز است که در فراق یار زندگیاش به سوگ نشسته است. هنوز هم باورش نمیشود که مرتضی رفته و او را تنها گذاشته باشد. مرتضایی که البته همان اول گفته بود که پیش از او با جبهه و جنگ ازدواج کرده است، ولی قرارشان این بود که همه جا با هم باشند.
اعظم با مرتضی همه جا همراه بود. زیر بمبارانهای اهواز، شبهایی که در آن ساختمان 8 واحدی همراه با دیگر همسران فرماندهان جنگ در هول و ولای این بود که وقتی تلفن زنگ میزند خبر شهادت مرد کدام زن را بدهد؟ بعد از جنگ و وقتهایی که مرتضی برای بازسازی المان پل بعثت میرفت و میآمد، در کاروانهای راهیان نور سالها بعد که مرتضی راوی جنگ بود و او همراه «راوی»...در هیچکدام از این زمانها او تنهایی را حس که نمیکرد هیچ، فکر میکرد از انرژی و انگیزه مرتضی او هم سرشار است تا جایی که تا آخر دنیا هم میتواند با او برود، ولی در این 40روز او بیش از همه احساس خستگی و تنهایی میکند. حالا 40روز پس از رفتن جانباز شهید مرتضی بابای خراسانی، از فرماندهانپشتیبانی و مهندسی جنگ و یکی از مجریان ساخت پل معروف بعثت در زمان جنگ، همسرش روایتگر روزهای همراهیاش با او شده است.
پدرم از ارتشیان قبل از انقلاب بود، ولی من عاشق انقلاب و انقلابیها بودم. راهپیمایی میرفتم و به مردم کمک میکردم. اوایل کارهایم را مخفیانه از پدرم انجام میدادم. نه اینکه پدرم مخالف باشد، ولی به دلیل احتیاط و امنیتی که میخواست برای خانواده ایجاد کند میگفت «ما ارتشی هستیم و همه به دید دیگری به ما نگاه میکنند.» برای همین اجازه نمیداد که بچههایش آزادانه در راهپیماییها شرکت کنند. فیلم کیمیا را انگار از روی خاطرات من ساختهاند. موقع پخش این سریال مرتضی به من میگفت: «تو خاطراتت را جایی تعریف کردهای؟ نکند از روی خاطرات تو این فیلم را ساختهاند؟» ولی اینها خاطرات مشترک خیلیها در آن زمان بود. پدرم از آن ارتشیهایی بود که به آقای طبسی و آقای هاشمینژاد زمانی که زندانی سیاسی در رژیم شاه بودند به صورت پنهانی کمک میکرد و برایشان از بیرون اطلاعات میبرد و میآورد. خودش مخفیانه کارهای انقلابی میکرد، ولی به ما چون سن و سالی نداشتیم اجازه نمیداد. ما البته کارهایمان را میکردیم، ولی نمیگذاشتیم پدرم بفهمد. بعضی وقتها هم که میفهمید خیلی ناراحت میشد و میگفت: «احتیاط کنید که مشکلی برای خانواده پیش نیاید.»
موقعی که ازدواج کردم شانزده سالم بود. سال 61 بود. در مسجد الزهرای آزاد شهر که در امامت 40 فعلی قرار دارد فعالیت میکردم. آن زمان هنوز بسیج و انجمن اسلامی در مساجد تشکیل نشده بود. با بچههای مسجد میرفتیم به خانوادههای شهدایی مانند شهید هاشمینژاد و کامیاب که ترور شده بودند سر میزدیم و برایشان گل میبردیم. کمکهای اولیه را یاد گرفته بودیم برای کمک به مجروحان به بیمارستانها میرفتیم. از این جور کارهای فرهنگی میکردیم. جنگ که شروع شد کارهای پشت جبهه را انجام میدادیم. مثلا میرفتیم سازمان جهاد سازندگی مشهد و لباسهای رزمندهها را اندازه میکردیم. کمکهای مردمی ارسالی برای رزمندهها را بستهبندی میکردیم. بعد که بسیج تشکیل شد من همیشه در بسیج بودم و فعالیت میکردم. در همان مسجد زن عموی مرتضی که همسایه ما هم بود من را دیده بود که فعالیتهای انقلابی انجام می دهم، گفته بود این دختر از نظر فکری به مرتضی میخورد. این بود که من را به خانواده مرتضی معرفی کرده بود و آنها آمدند خواستگاری.
اولین صحبتی که مرتضی با من کرد این بود که گفت: «میخواهم یک چیزی به شما بگویم». 20 سالش بود و یک سال از جنگ گذشته بود. او در همان یک سال در عملیات سوسنگرد مجروح شده بود. به من گفت: «من قبل از شما ازدواج کردم.» من خیلی تعجب کردم. فکر میکردم میخواهد درباره نقاط مشترکمان صحبت کند. سکوت کردم. گفت: «نمیپرسید با کی؟» گفتم: «خودتان لابد میگویید دیگر». گفت: «من با جبهه و جنگ ازدواج کردم. اگر شما مشکلی با این قضیه ندارید فکرهایتان را بکنید و خبر بدهید.» از اینکه اینقدر رک گفت خیلی تعجب کردم.
مرتضی روز خواستگاری آن حرف را که زد از رک بودنش شوکه شدم، ولی ته دلم خوشحال بودم. با خودم گفتم: «این همان کسی است که همیشه به او فکر میکردم. کسی که اعتقاداتش با من یکی است.» به من گفت: «نمیخواهد الان به من جواب بدهید.» ولی من همانجا تصمیم خودم را گرفته بودم. همیشه دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. حتی وقتی مرتضی آمد خواستگاری، به خانوادهام گفتم: «این که جانباز نیست!» چون به صورت فیزیکی مشخص نبود که پایش تیر خورده است. مرتضی این خاطره را همیشه برای بچهها تعریف میکرد. میگفت: «من که رفتم خواستگاری مامان، توقع داشته که من یا دستم قطع شده باشد یا پایم! چون که سالم بودم نزدیک بود که به من جواب رد بدهد!» من روز بعدش جواب دادم. خیلی هم عجله داشت. چون مرخصی آمده بود و میخواست سریع جواب بگیرد، عقد کند و برگردد. دوست داشت سریع به کارهایش برسد. آن موقع سرباز بود. بار اول به عنوان نیروهای مردمی رفته بود. بعد که سرباز شد به عنوان سرباز رفت، ولی آنقدر فعالیتش زیاد بود که در همان دوران کارهای فرماندهی را انجام میداد؛ مثل تمام شهدای ما. مگر شهید کاوه یا شهید باکری چقدر سن داشتند؟
عکسش را نگاه میکردم ببینم شوهرم چه شکلی بود!
از زمان خواستگاری تا عقد کمتر از 2ماه طول کشید که برای همین مدت هم مرخصیاش را تمدید کرده بود. به همین علت وقتی عقد کردیم گفت: «چون مرخصیام طول کشیده است حالا باید جبران کنم.» شب عقدمان لباسها و چکمههای جبههاش را با خودش آورد. فردایش، سفره عقدمان هنوز پهن بود که بدرقهاش کردیم و رفت جبهه. یعنی ما فقط یک شب همدیگر را دیدیم و بعد او رفت. اتفاقا آن بار مأموریتش خیلی هم طولانی شد. 2ماه طول کشید. آن موقع هم که تلفن نبود. از طریق نامه با هم ارتباط برقرار میکردیم. من فقط یک عکس ازش داشتم. گاهی عکس را برمیداشتم و نگاه میکردم که ببینم شوهرم چه شکلی بود! او هم همین کار را میکرد. میگفت: «من یک عکس از تو توی جیبم گذاشته بودم. هر وقت دلم تنگ میشد برمیداشتم و نگاه میکردم. یادم میآمد که من یک خانم عقد کردهام، حالا ببینم چه شکلی بود؟!» دو ماه و نیم فقط با عکس هم ارتباط میگرفتیم. تا اینکه به مرخصی آمد. مدتی بود و رفت. مرخصی بعدی که آمد مجروحیت خیلی سختی برداشته بود. یک خمپاره 106 خورده بود کنارش و ترکشهایش به کمر و نخاعش خورده بود. درب و داغان شده بود. یک ماه در بیمارستان تهران بستری بود، 2ماه هم مشهد. یعنی در مدت یک سال دوران عقدمان، غیر از حرم که دو سه مرتبه با هم رفتیم، بقیهاش همه توی راه دکتر و بیمارستان بودیم. تا اینکه بهتر شد ولی یک پایش فلج شد.
یک وقتهایی با خودم فکر میکنم اگر لطف خدا نبود آن سختیها و نبودنها را نمیتوانستم تحمل کنم. هربار که میرفت استرس داشتم. منتظر بودم که یا جنازهاش بیاید، یا خبر اسارتش یا اینکه مجروح شود. اصلا به برگشتش امیدی نداشتم. هروقت که میآمد برایم مثل یک معجزه بود. با همه اینها خدا آن زمان نیرویی به من میداد که فکر میکنم الان آن نیرو را ندارم. در این 40 روز که از رفتن مرتضی میگذرد خیلی از بچههای جنگ لطف داشتهاند. زنگ میزنند میگویند: «ما دیدیم که تو چقدر پا به پای مرتضی بودی. همه جا با او رفتی، زیر گلوله رفتی وقتی شهر را بمباران میکردند، پشت جبهه بودی، جنگ که تمام شد و هنوز مرتضی به مناطق جنگ زده میرفت باز تو با او رفتی... تو همه جا با او بودهای و الان نباید غصه بخوری. چون بیشتر از این نمیتوانستی باشی.» لطف خدا بود و خودش کمک میکرد.
3ماه بعد از ازدواجمان باردار شدم. بچهام توی شکمم پنج ماهه شد که مرتضی رفت لبنان برای آموزش دورههای فرماندهی و تکاوری. بعد 6ماه که بچهام به دنیا آمد و دو ماهه شد، آمد. یعنی در دوره بارداری و زایمان پیشم نبود. وقتی هم که برگشت بیشتر توی خط بود. چون فرمانده بود نمیتوانست خیلی برود و بیاید. 2ماه و 3ماه میگذشت و یک هفته میآمد. یک روز گفت: «بامن میآیی اهواز؟» دختر بزرگم سه ساله بود و پسرم یک سال و نیمه. خودم هم بیست سالم بود. قبول کردم و رفتیم اهواز ساکن شدیم. او میرفت خط و میآمد. هرچند آنجا هم زیاد پیش ما نبود. خانوادهام فکر میکردند حالا که من را برده اهواز خودش هست. پدرم خدا رحمتش کند، یکبار آمد اهواز که به ما سر بزند. دو هفته خانه ما ماند، ولی مرتضی نیامد. آخرش گفت: «پدرجان پس کو این شوهرت؟ شما را آورده اینجا گذاشته به امان خدا، خودش کجا رفته؟» گفتم: «توی خط است. هر وقت فرصت کند یک سر میآید بچهها را میبیند، دوباره میرود.» گفت: «پس چرا تو آمدی اینجا؟» گفتم: «برای دلگرمیاش.دلش گرم شود که ما نزدیکش هستیم. همان دو هفته یک بار هم که بخواهد بیاید سر بزند، اگر مشهد باشیم خیلی سختتر است.» احساس میکردم که من هم باید در جنگ سهمی داشته باشم و کنارش باشم.
در اهواز به ما در ساختمانی جا داده بودند که همه همسران فرماندهان بودند. یک ساختمان دو طبقه بود که هر طبقهاش چهار واحد داشت. 8خانواده در آن ساکن بودیم. ساختمان بالای یک بانک در چهارراه نادری در خیابان امام خمینی اهواز بود. 2سال پیش که رفتیم اهواز، هنوز آن بانک بود. خانوادههای زیادی از شهرهای مختلف به اهواز آمده بودند. از تهران، شیراز، قم، کهگیلویه و بویر احمد. در ساختمانهای پراکنده به ما جا داده بودند که همه یکجا نباشند. چون آن زمان میگفتند ستون پنجم در اهواز زیاد است و خیلی از شخصیتها را ترور میکردند.
برای همین زیاد نمیگذاشتند که ما آزادانه تردد کنیم. تحت کنترل بودیم. هر جایی میخواستیم برویم باید به ستاد زنگ میزدیم. آنها خودشان دو سرباز با ماشین همراه ما میفرستادند و ما محافظت شده میرفتیم و برمیگشتیم. میگفتند برای این است که جای شما را یاد نگیرند و بمبگذاری نکنند. گاهی چند نفر از ما را میبردند و به ما آموزشهای لازم مثل زدن ماسک یاد میدادند. بعد ما میآمدیم به بقیه یاد میدادیم. توی ساختمان خودمان کارهای فرهنگی میکردیم، ولی نه به آن صورت گسترده که در مشهد کار میکردیم. چون همه ما بچه کوچک داشتیم. مردها هم که نبودند. در کل ساختمان فقط خانمها بودند و بچهها. همه کارها را خودمان میکردیم. خیلی همه با هم همدل بودیم. اگر یک نفر مشکلی برایش پیش میآمد مثلا بچهاش مریض میشد، آن روز همه کمکش میکردند. یکی برای بچه سوپ بار میگذاشت، یکی لباسهایش را میشست. وسایل با خودمان نبرده بودیم؛ فقط یک چمدان شامل وسایل شخصی. خانهها موکت داشت. یک گاز رومیزی کوچک، چند وسیله مختصر و چند پتو به ما داده بودند، مثل خانههای دانشجویی. خیلی محدود زندگی میکردیم، ولی برای خودمان مراسم دعا میگرفتیم. شبهای جمعه دعای کمیل میخواندیم. نذری برای رزمندهها درست میکردیم. کارهای اینطوری انجام میدادیم که سر خودمان و بچهها گرم شود و دوری پدرها، بچهها را اذیت نکند.
خانمی از کهگیلویه و بویر احمد آمده بود که نه ما زبان او را میفهمیدیم و نه او میتوانست فارسی صحبت کند. خودش نونزده سالش بود و شوهرش 22 . اسم شوهرش را یادم نیست. خدا رحمتش کند، ولی قد بلند و رشیدی داشت. با هم دخترعمو پسرعمو بودند. یک روز از ستاد آمدند گفتند: «این واحد پایین که خالی است مرتب کنید. کسی قرار است بیاید.» معمولا هر خانواده جدیدی که میخواست بیاید اعلام میکردند تا استقبال کنیم. به هر حال همه غریب بودیم. این بنده خدا آمد. شوهرش او را گذاشت و رفت جبهه. حالا ما نمیتوانستیم با او ارتباط برقرار کنیم، ولی سرمیزدیم و کمکش میکردیم. تقریبا دو یا سه هفته بود که خبر آوردند شوهرش شهید شده است. یعنی ما آن آقا را فقط یک بار دیدیم. وقتی میخواستیم بهش بگوییم خیلی حس بدی بود. ارتباط هم که نمیتوانستیم برقرار کنیم. خانم رشاد یک جوری بهش فهماند. بعد از سه هفته دوباره وسایلش را برایش جمع کردیم و با جنازه شوهرش برگشت شهرش و بعد یک خانواده دیگر جایگزینشان شد.
جنگ چیز بدی است و هیچکس آن را دوست ندارد. ولی خلوصی که همه در آن زمان داشتند، حس خوبی که نسبت به هم داشتند، جوری که فکر میکردند همه باید به هم کمک کنند، همه از یک خانوادهاند، آن حس خوب الان دیگر نیست. زندگی ما تقریبا مثل فیلم ویلاییها بود. با اینکه استرس داشتیم و هر لحظه منتظر بودیم خبر شهادت شوهرهایمان را بیاورند، ولی حس خوبی داشتیم. نمیدانم چه بود که ما را نگه میداشت. با این حال استرسی که هربار شوهرهایمان میروند و برنمیگردند توی آن ساختمان با همه ما بود. به همین دلیل تلفنهایمان بیشتر اوقات از پریز کشیده بود. فقط یکی از خانمها که سنش از ما بیشتر بود، تلفن خانهاش را از پریز نمیکشید که همه خبرها را هم به او میدادند. خدا رحمتش کند. اسمش خانم «رشاد» بود و از شمال آمده بودند. همه ما حدود 20سال داشتیم و او بین ما سنش از همه بیشتر بود و سه تا بچه بزرگ داشت. همه ما را او جمع و جور میکرد. تلفن خانهاش که زنگ میزد همه میترسیدیم. همش منتظر بودیم که الان خبر یکی را بدهند. یا بچهها از پشت پنجره که ماشین ستاد را میدیدند، با هول و ولا میآمدند میگفتند: «ماشین ستاد آمد!» منتظر بودیم که بیایند خبر یکی را بدهند.
در زمان عملیات فاو همه فکر کرده بودند مرتضی اسیر شده است. تمام بچهها برگشته بودند، ولی از او خبری نشده بود. به خانم رشاد زنگ زده بودند و گفته بودند که یک جوری به خانم خراسانی خبر بدهید که شوهرش یا مفقود شده یا اسیر. چون نه جنازهاش را دیدهایم، نه خودش را. تا آخرین لحظه همه دیدهاند که او آن طرف بوده، ولی هیچکس ندیده که برگردد. حالا بهش خبر بدهید و کمکم بهش بگویید. هر وقت خانم رشاد میگفت: «خانمها بیایید دور هم جمع شویم دعا بخوانیم»، میفهمیدیم که یک چیزی میخواهد بگوید. آن روز هم گفت: «من چای درست کردهام، بیایید بالا دعای توسل بخوانیم.» همه رفتیم. از چند روز قبلش من دلهره داشتم. چون از مرتضی خبری نداشتم. دو نفر از مردهای ساختمان که با مرتضی رفته بودند، از خط برگشته بودند، ولی مرتضی نیامده بود. من سراغ مرتضی را از آنها گرفتم، گفتند: «ما خبر نداریم». با خودم میگفتم: «حتما یک اتفاقی افتاده که اینها آمدهاند و مرتضی برنگشته است.»
خلاصه رفتم خانه خانم رشاد و دعا را شروع کردیم. یادم است دعا که تمام شد تلفن زنگ زد. هنوز به من نگفته بودند. خانم رشاد گوشی را برداشت و دیدم دارد میگوید: «خدا را شکر... خدا را شکر... واقعا؟.. واقعا؟...» آنها انگار عجله داشتند و از او میپرسیدند که «بهش گفتی یا نه؟» او هم میگفت: «نه هنوز...» گوشی را که گذاشت گفت: «خب خدارا شکر... دعاهایمان مستجاب شد و آقای خراسانی پیدا شد.» تا این را گفت من فهمیدم که این دو سه روز مرتضی گم بوده است. گفتم: «خدارا شکر». خیالم راحت شد، ولی باز این موضوع که شیمیایی سختی شده بود به من نگفتند. وقتی شیمیایی شد، برگشت بعد از یک هفته، نصفههای شب بود که مرتضی آمد. در ساختمان همیشه باز بود. چون شیشههایش به خاطر موج هواپیماها شکسته بود. به شیشههای اتاق ها چسب زده بودیم. ولی شیشههای در ورودی را آنقدر که میشکست دیگر بیخیال شده بودیم. از جلوی در تا بالای راهپلهها کیسههای شن گذاشته بودند. زیر پلهها را هم سنگر درست کرده بودند که هر وقت وضعیت قرمز میشد، بچهها را بغل میکردیم و میرفتیم آنجا. خلاصه چون در پایین باز بود نیمههای شب مرتضی آمده بود داخل. من توی خانه با بچهها خواب بودم که شنیدم یکی به در میزند. رفتم پشت در گفتم: «بله شما؟» صدایی که برایم آشنا نبود گفت: «باز کن!» صدایش به خاطر آسیب گاز خردل به ریههایش تغییر کرده و کلفت شده بود. هی سرفه میکرد و میگفت: «باز کن!» من میترسیدم که باز کنم. آنقدر در زد و من در را باز نکردم که همانجا پشت در نشست. بعد شنیدم که من را به اسم صدا میکند. گفت: «اعظم در را باز کن...منم!» این را که گفت شناختم. در را که باز کردم، مرتضی را دیدم که همانطور که نشسته بود، افتاد توی خانه. نفسش بالا نمیآمد. یک هفته بعد از ماجرای دعای توسل بود. در این یک هفته توی بیمارستان بود، ولی خواسته بود به من خبر ندهند. گفته بود: «اگر فکر کند من توی خطم خیالش راحتتر است.» من هم توقع اینکه سریع بیاید نداشتم. حالش خیلی خراب بود. دو روز خانه بود، بعد برگشت بیمارستان. بعد از مدتی دوباره رفت برای عملیات. دو سه بار دیگر هم بعد از آن شیمیاییهای خفیف شد، ولی آن بار خیلی شدید بود.
متولد 1340 در میدان شهدای مشهد بود. زمان انقلاب 17 سالش بود. از همان نوجوانی فعالیتهای انقلابی و سیاسیاش را شروع کرده بود. دو بار هم ساواک گرفته بودش و چند روز بازداشتش کرده و کلی کتکش زده بودند. در یکی ازفیلمهای معروف روز 22 بهمن هست که هرسال تلویزیون نشان میدهد. همان جوان موفرفری با لباس چهارخانه که بالای مجسمه شاه دور میدان شهداست. مادرش هم خدا رحمتش کند خیلی آن زمان به انقلابیها کمک میکرد. چون خانهشان نزدیک میدان شهدا بود موقع تظاهرات در را باز میگذاشتند و کسانی که تیر میخوردند میآمدند توی خانهشان. خانوادگی از این کارهای انقلابی زیاد میکردند. در اولین کاروانی هم که از مشهد به سمت جبههها اعزام شد حضور داشت که با آن عکس هم دارد.سال 69 در اولین سالگرد امام خمینی اولین کاروان پیاده راهیان سفر عشق از مشهد به طرف حرم امام و با حمل پرچم امام رضا(ع) را راهاندازی کرد.
کسانی که هم سن و سال ما هستند یادشان هست. اولین راهپیمایی در کل کشور بود که 28 نفر از بچههای جهاد مشهد حرکت کردند و بعد 35 روز در سالگرد وفات امام رسیدند به حرم ایشان. وقتی به حرم رسیدند 28 نفر شده بودند بیشتر از 400 نفر. به هر شهری که میرسیدند چند نفر به آنها اضافه میشدند. اخبار استان خراسان هر شب این راهپیمایی را گزارش میکرد و میگفت به کدام شهر رسیدهاند و استقبال مردم و فرماندار و استاندار و شهردار و امام جمعه آن شهر را نشان میداد. در سالهای بعد از همه کشور این کار را انجام میدادند. مرتضی سه چهار ماه دوندگی کرد و با استاندار و فرماندار و بقیه مسئولان جلسه میگذاشت تا توانست مجوز این کار را بگیرد.هنوز باورم نمیشود که رفته است. درست است که مجروح بود و بدنش پر از ترکش، شیمیایی بود، یک گوشش شنواییاش را از دست داده بود، موج انفجار گرفته بود، همه مجروحیتها را داشت، ولی خودش را روپا نگه میداشت. اصلا خودش را نمیانداخت. خیلی انرژی داشت. همیشه میگفت هنوز برای خانواده شهدا باید کار کنیم. باید فلان جا یادمان شهدا درست کنیم. میگفت باید اینها ماندگار شوند. بعد که ما نباشیم آیندگان و بچههای ما باید بدانند که چه اتفاقی افتاده است. این منطقه چه بود و چه شد. چطور رزمندهها از روی آب رد شدند و رفتند. اینها را ما باید به یادگار بگذاریم. همه فکر و ذکرش این بود که این کارها انجام شود.